الهه بهشتی

ساخت وبلاگ
توسط: الهه بهشتی در تاریخ: شنبه ۱۴۰۲/۰۲/۱۶، 22:23 برای تو می‌نویسم؛ ای رنجیده‌ی مهجور. برای تو که گاهی درون منی و گاهی خیلی دور.برای تو می‌نویسم که بدانی من زخم‌هایت را دیدم. دیدم که پاره پاره شده بودی اما خم به ابرویت نیامد. پژواک صدایت را شنیدم وقتی در خلوت خود فریاد می‌کشیدی و کسی برای کمک نمی‌آمد. وقتی چراغ‌ها را خاموش کردی که کسی اشک‌هایت را نبیند، دیدم که ستاره‌ای در کهکشان برای همیشه مرد.ای تنهاترین تنهای روی زمین، ای زیبا! برای تو می‌نویسم که بدانی من هم به اندازه‌ی تو تنهایم. من هم سخت در عذابم و سینه‌ام چنان تنگ و سنگین است که هر بار نفسی از آن بیرون می‌آید، شگفت زده می‌شوم. بدان که من هم خسته شده‌ام اما زیر پایم خالیست و مجال استراحت ندارم.ای زاده‌ی اندوه، ای شگرف! به من بگو که چگونه بار هستی را به دوش می‌کشی و این‌چنین قامت افراخته‌ای؟ به من بگو آن چیست که بر ماتم تو چیره شده و عزم تو را این چنین راسخ کرده؟ با من حرف بزن و بگو که چرا دلت گرفته؟ بگو چه شد که دیگر هیچ نگفتی؟ چرا وقتی می‌رفتی، به هیچکس بدرود نگفتی؟ ای زبان به کام کشیده‌ی خاموش؛ با من حرف بزن! چراکه من خود تو ام! تویی که سال‌ها از تو فاصله دارد اما همچنان می‌دود. با چکمه‌های آهنینی که سوراخ شده‌اند، با بدن خسته‌ای که دیگر تاب ندارد و با نفس‌هایی که به شماره افتاده‌اند. اما همچنان می‌دود چون او هم مانند تو باور دارد که یک روز می‌رسد، تو را در آغوش می‌گیرد و برای اندوه مشترک‌تان می‌گرید.الهه بهشتی الهه بهشتی...ادامه مطلب
ما را در سایت الهه بهشتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elahe-beheshtio بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 19:48

توسط: الهه بهشتی در تاریخ: یکشنبه ۱۴۰۲/۰۲/۲۴، 0:30 من محکوم شده‌ام که تا آخر عمر با درد غیرقابل تحملی در سمت چپ قفسه سینه‌ام زندگی کنم. نمی‌دانم از کجا، اما می‌دانم تنها راه نجاتم این است که در را باز کنم اما چیزی مانعم می‌شود؛ چیزی شبیه به وحشت. یادم می‌آید که من از درهای بسته می‌ترسم چون هیچ‌کس نمی‌داند پشت یک در بسته چه‌چیزی انتظارش را می‌کشد.باد می‌وزد، آن‌قدر شدید است که می‌تواند مرا با خود ببرد. تکانم می‌دهد و مرا به این سو و آن سو پرت می‌کند. انگار هیچ دیواری وجود ندارد اما با تمام این‌ها، تنها راه خروج همین در است! دوباره نگاهش می‌کنم، چه ابهتی دارد! چقدر ترسناک است! بی آن که بدانم، قدمی رو به عقب برمی‌دارم اما فاصله‌مان هیچ تغییری نمی‌کند.تمام بدنم سست و بی‌جان می‌شود، انگار اسکلت بدنم ناگهان ذوب می‌شود و مثل مایع سفتی روی زمین می‌ریزم. یک نفر فریاد می‌زند: "زود باشید، بیایید بیرون، فرار کنید!"برمی‌گردم او را نگاه می‌کنم، یادم می‌آید یک شب کاری کرد که تا صبح از سرما بلرزم در حالی که خودش در خانه مانده بود و احتمالا عشق‌بازی می‌کرد. می‌توانم نجاتش دهم اما نمی‌خواهم. بگذار در خانه‌اش بماند، این بار هم من بیرون می‌روم اما بدنم آن‌قدر سفت شده که نمی‌توانم تکانش دهم. نگاهی به در می‌اندازم، جرات نمی‌کنم حتی قدمی به سمتش بردارم، می‌دانم تمام ناکامی‌های من پشت در است. کاش داستان همین‌جا تمام شود، کاش مجبور نباشم دوباره این جهان را ببینم.در می‌زنم، اسما در را باز می‌کند، نه دیگر هیچ‌وقت در را باز نمی‌کند، هفته پیش همسایه‌شان گفت که از این جا رفته. از این خانه، از ای الهه بهشتی...ادامه مطلب
ما را در سایت الهه بهشتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elahe-beheshtio بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 19:48

من همیشه طرفدار شب بودم. خودم هم آدم شب زنده‌داری هستم و اگه به خودم باشه، همیشه شبا بیدار می‌مونم و صبحا می‌خوابم. اگر هم روزی بخوام یه جای دیگه‌ای رو برای زندگی انتخاب کنم، حتما جایی رو انتخاب می‌کنم که مردمش اهل شب زنده‌داری باشن و شب‌ها راحت بشه رفت بیرون و قدم زد، نشست توی یه کافه یه نوشیدنی خورد و آدم‌ها رو تماشا کرد.اما واقعا چرا شب؟ شب برای من، مثل یه دوست خوب می‌مونه. یه دوست بی شیله پیله و راستگو که چیزی رو پنهان نمی‌کنه. تاریکی و سیاهی خودش رو به نمایش می‌ذاره و حقیقت رو توی گوش آدم زمزمه می‌کنه. این حقیقت که ما آدما، در نهایت تنها هستیم و این خودمونیم که باید به داد خودمون برسیم.من شب‌های زیادی رو بیدار موندم. گاهی از روی خوشحالی اما اکثر اوقات از روی ناراحتی. بعد از این که شب از نیمه می‌گذره و همه‌ی جنبندگان به خواب میرن، مثل کارتون‌های دیزنی که طلسم باطل می‌شد، ناگهان همه اون سروصداها از بین میرن و همه‌چیز، شبیه به یک وهم نابود می‌شه و در سکوت فرو میره.اون وقت تو می‌مونی و تمام واقعیاتی که تمام روز داشتی ازشون فرار می‌کردی. اگه اونقدر خوش‌شانس نبودی که خوابت ببره، محکومی به بیدار موندن و روبرو شدن با ترس‌هات. هر چیزی که تمام روز سعی کردی بهش فکر نکنی، این جا روبروت نشسته و زل زده تو چشمات. هرچقدر تلاش کرده بودی قوی باشی و خودت رو گول بزنی، بی‌فایده می‌شه.اما مهم‌ترین قسمت قضیه این جاست که شب‌ها معمولا کسی نیست. خودتی و خودت. مهم نیست توی خونه تنهای باشی یا با چند نفر دیگه زندگی کنی. مهم اینه که اون لحظه انگار می‌شی تنهاترین آدم روی زمین. اگه دلت گرفته یا داری از غصه منفجر می‌شی، هیشکی نیست که بهش پیام بدی یا باهاش حرف بزنی. برای همین مجبوری با خودت کنار بیای و ب الهه بهشتی...ادامه مطلب
ما را در سایت الهه بهشتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elahe-beheshtio بازدید : 81 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 17:53

وجود من، گورستان آدم‌هاست.گورستانی از خودم، از آدم‌هایی که قبلا بودم.شب‌ها که نقابم به خواب می‌رود،ناگهان تمام آن من‌ها بیدار می‌شوند،جیغ می‌زنند،فریاد می‌کشند،و بابت مرگ ناجوانمردانه‌شان ملامتم می‌کنند.صبح که بیدار می‌شوم، تمام بدنم درد می‌کند؛ طوری که انگار بار سنگینی را به دوش کشیده‌ام. کمی به فکر فرو می‌روم، اما درنهایت با خودم می‌گویم: ((عجب خواب بدی دیدم!))و این‌گونه یک روز دیگر را آغاز می‌کنم... الهه بهشتی الهه بهشتی...ادامه مطلب
ما را در سایت الهه بهشتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elahe-beheshtio بازدید : 62 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 3:23

وقتی بیدار شدم، اولین چیزی که یادم آمد این بود که تو هنوز نیستی. غصه‌ام گرفت، اما از این بیشتر غصه‌ام گرفت که تو را زودتر از خودم به یاد آوردم. ترسیدم، فکر کردم نکند روزی برسد که در من چیزی جز تو نباشد و بعد خود تو هم نباشی؟ بیشتر ترسیدم و سریع از جا بلند شدم. ساعت را نگاه کردم؛ باز دیرم شده بود. پس عجله کردم تا شاید در این گیر و دار، بتوانم تو را فراموش کنم.توی تاکسی راننده خیلی حرف می‌زد، معلوم بود حوصله‌اش سر رفته. خدا خدا می‌کردم زودتر برسم. وقتی رسیدم، کمی با همکارم گپ زدیم و بعد رفتم سراغ کار. دیدم نمی‌توانم کار کنم، به بهانه خرید روزنامه زدم بیرون. وقتی به دکه رسیدم، یادم افتاد که من اصلا روزنامه نمی‌خوانم. بعد بی‌دلیل یک پاکت سیگار خریدم و برگشتم. قبل از این که برسم، پاکت سیگار را در جیبم گذاشتم و نشستم پشت میزم.انگار هر ثانیه به‌اندازه هزار ساعت طول می‌کشید برای همین مجبور شدم مرخصی بگیرم و زودتر برگردم. هوا سرد بود اما من ترجیح دادم قدم بزنم. دستم را در جیبم فرو بردم که خورد به پاکت سیگار و یادم افتاد باید فکری برایش بکنم.سر راه یک فندک خریدم با این که سیگار نمی‌کشم. رفتم یک پارک خلوت و یک نیمکت پیدا کردم. نشستم، یک سیگار برایت روشن کردم و کنارم روی نیمکت گذاشتم. حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم...و تو کشیدی و کشیدی و کشیدی...در نهایت هیچ‌چیز عوض نشد؛ این بحث هم مثل تمام بحث‌هایمان بی‌نتیجه بود. بلند شدم، پاکت را انداختم توی جوب و تو هم ته‌سیگارهایت را همان‌طور ول کردی روی نیمکت. امروز خیلی خسته شدم، دیگر باید بخوابم. اما از صبح فردا می‌ترسم، از این که هنوز فراموشت نکرده باشم، از این که فندکی در جیبم جا مانده باشد، از این که یادم بیفتد دیروز کلی با هم حرف زدیم، اما تو نب الهه بهشتی...ادامه مطلب
ما را در سایت الهه بهشتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elahe-beheshtio بازدید : 61 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 3:23

ماجرای جدایی آن‌ها کوتاه بود و حتی اندک ظرافتی هم نداشت که بتوان از آن یک داستان عاشقانه نوشت. مثل تمام جدایی‌‌ها: تلخ، منزجر کننده و دردآور. البته تمام آدم‌های اطراف فقط یک چیز می‌گفتند: "زمان همه چی الهه بهشتی...ادامه مطلب
ما را در سایت الهه بهشتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elahe-beheshtio بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 27 مهر 1399 ساعت: 21:16

هوا تاریک و تا طلوع آفتاب، خیلی مانده بود. مردی که چند دفتر یادداشت بزرگ در دست داشت، درحالی که کت و شلوار از مدافتاده و گشادی پوشیده بود، از خانه بیرون آمد. قدم‌هایش مثل همیشه تند بود و با عجله راه م الهه بهشتی...ادامه مطلب
ما را در سایت الهه بهشتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elahe-beheshtio بازدید : 80 تاريخ : يکشنبه 27 مهر 1399 ساعت: 21:16

آرزوهایی که هر روز دارن بیشتر از ما فاصله می‌گیرن،چشم‌هایی که دیگه از دیدن هیچ‌چیز شگفت‌زده نمی‌شن، دل‌هایی که هی تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شن و آدم‌هایی که هر لحظه، بیشتر از قبل توی خودشون می‌شکنن الهه بهشتی...ادامه مطلب
ما را در سایت الهه بهشتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elahe-beheshtio بازدید : 74 تاريخ : يکشنبه 27 مهر 1399 ساعت: 21:16

نقد سریال مانکن و دلمن شخصا از فیلم‌ و سریالای لاکچری استقبال می‌کنم و معتقدم توی این جو ناامیدی که توی کشور حاکمه، این دست سریالا می‌تونن بیننده رو به یه دنیای رنگارنگ ببرن تا برای حداقل یک ساعتم که شده، همه چیز یادشون الهه بهشتی...ادامه مطلب
ما را در سایت الهه بهشتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elahe-beheshtio بازدید : 100 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 11:18

خواب دیدم، آری فقط خواب دیدم. آن قدر تکرار می‌کنم تا خودم هم باور کنم که فقط خواب دیده‌ام. خواب دیدم که وارد ایستگاه قطاری می‌شوم. از جلوی افرادی که روی صندلی‌های انتظار نشسته‌اند رد می‌شوم، کسانی که الهه بهشتی...ادامه مطلب
ما را در سایت الهه بهشتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elahe-beheshtio بازدید : 118 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 11:18