توسط: الهه بهشتی در تاریخ: یکشنبه ۱۴۰۲/۰۲/۲۴، 0:30 من محکوم شدهام که تا آخر عمر با درد غیرقابل تحملی در سمت چپ قفسه سینهام زندگی کنم. نمیدانم از کجا، اما میدانم تنها راه نجاتم این است که در را باز کنم اما چیزی مانعم میشود؛ چیزی شبیه به وحشت. یادم میآید که من از درهای بسته میترسم چون هیچکس نمیداند پشت یک در بسته چهچیزی انتظارش را میکشد.باد میوزد، آنقدر شدید است که میتواند مرا با خود ببرد. تکانم میدهد و مرا به این سو و آن سو پرت میکند. انگار هیچ دیواری وجود ندارد اما با تمام اینها، تنها راه خروج همین در است! دوباره نگاهش میکنم، چه ابهتی دارد! چقدر ترسناک است! بی آن که بدانم، قدمی رو به عقب برمیدارم اما فاصلهمان هیچ تغییری نمیکند.تمام بدنم سست و بیجان میشود، انگار اسکلت بدنم ناگهان ذوب میشود و مثل مایع سفتی روی زمین میریزم. یک نفر فریاد میزند: "زود باشید، بیایید بیرون، فرار کنید!"برمیگردم او را نگاه میکنم، یادم میآید یک شب کاری کرد که تا صبح از سرما بلرزم در حالی که خودش در خانه مانده بود و احتمالا عشقبازی میکرد. میتوانم نجاتش دهم اما نمیخواهم. بگذار در خانهاش بماند، این بار هم من بیرون میروم اما بدنم آنقدر سفت شده که نمیتوانم تکانش دهم. نگاهی به در میاندازم، جرات نمیکنم حتی قدمی به سمتش بردارم، میدانم تمام ناکامیهای من پشت در است. کاش
داستان همینجا تمام شود، کاش مجبور نباشم دوباره این جهان را ببینم.در میزنم، اسما در را باز میکند، نه دیگر هیچوقت در را باز نمیکند، هفته پیش همسایهشان گفت که از این جا رفته. از این خانه، از ای الهه بهشتی...
ادامه مطلبما را در سایت الهه بهشتی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : elahe-beheshtio بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 19:48